جدول جو
جدول جو

معنی دار کن - جستجوی لغت در جدول جو

دار کن
کسی که درخت ها را از ریشه در می آورد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دار فنا
تصویر دار فنا
سرای نیستی، کنایه از دنیا، دارالفنا، برای مثال ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه / زآن پیش که گویند که از دار فنا رفت (حافظ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان کن
تصویر جان کن
کسی که در حال جان کندن و جان دادن است، کنایه از سختی کش، برای مثال به یاد لعل او فرهاد جان کن / کننده کوه را چون مرد کان کن (نظامی۲ - ۲۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
زمینی که در آن دانه ها یا قلمه های درختان را بکارند تا پس از سبز شدن به جای دیگر انتقال بدهند، تخمدان، دانه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دار زدن
تصویر دار زدن
به دار آویختن
فرهنگ فارسی عمید
(شِ کَ)
محل داد و ستد و بازارگانی: استرآباد، شهر بارشکن آبادی است. (تحفۀ اهل خراسان)
لغت نامه دهخدا
به معنی تخمدان باشد و آن زمینی است که شاخه های درخت در آن فروبرند تا سبز شود و از آنجا بجای دیگر نقل کنند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ کَ)
شهری است بمشرق اسفزار: و همچنین بشکار شیر رفتی تا ختن و اسفزار و ادرسکن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
بر دار کردن. بدار کشیدن. حلق آویز کردن
لغت نامه دهخدا
ملکی بود بر بعضی از شام و موصل و در کتاب سیر چنان است که از آل جفنه بود و بتی داشت، نام آن افلون (ظاهراً: قلون) و بیرون شهرش آورده بود و آتشی عظیم بلند کرده و می گفت: هر که این بت را سجده نکنددر آتش اندازمش ... (مجمل التواریخ و القصص ص 223)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام موضعی است. (معجم البلدان). میدان بن صخر از آن یاد کرده است. ظاهراً دو محل مجاور از دارات عرب است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ فَ)
این جهان. دنیا:
زی گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد
کز کوردلی شیفته بردار فنا اند.
ناصرخسرو.
ای دوست بپرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت.
حافظ.
رجوع به دار فانی و دارالفناءشود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ گُ)
کشندۀ دارا و منظور دارای بزرگ است، کنایه از ذلیل کننده عزیزان:
نفیر از جهانی که داراکش است
نهان پرور و آشکاراکش است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
امر مرکب) صیغۀ امر مفرداست از مصدر خار کندن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 373)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان که در 70هزارگزی جنوب خاش و 29 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر واقع است، محلی کوهستانی گرمسیر مالاریایی و سکنۀ آن 250 تن است، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آنجا غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت و راه این ده مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای سه گانه بخش حومه شهرستان بم در باختر بخش واقع وحدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به بخش شهداد ازشهرستان کرمان از طرف خاور بدهستان مرکزی بم، از طرف جنوب و باختر بدهستان مرغک، منطقه ای است جلگه، دارای هوای گرم و معتدل که آب آن از قنوات تأمین میشودمحصول عمده آن: غلات، پنبه، خرما، حنا، و انواع مرکبات است، از چهار آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1600 تن است، راه شوسۀ کرمان به بم از مرکز این دهستان عبور می کند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کُ)
نام یکی از دهات نمارستاق نور در مازندران. (مازندران و استرآباد رابینو ترجمه وحید مازندرانی ص 149)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تار تن
تصویر تار تن
جولاهه بافنده، عنکبوت، کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار زن
تصویر تار زن
نوازنده تار (آلت موسیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار کش
تصویر تار کش
مفتول کش
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که شاخه های درخت را در آن فرو برند تا سبز شود و از آنجا به جای دیگر نقل کنند تخمدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارسین
تصویر دارسین
پارسی تازی گشته دارچین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دار زدن
تصویر دار زدن
بر دار کردن به صلیب آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار کن
تصویر کار کن
آنکه بکار پردازد کسی که کاری ورزد کارگر مقابل کار فرما: (کار کن هست کار فرما نیست) (تاریخ سلاجقه محمد بن ابراهیم)، عامل کار گزار: (تا غایت که ضریبه خراج در ایام عمال و گماشتگان و کار کنان ماکان بن کاکی... بدویست دینار برسید - 3. {عامل موثر، عضو اداره یا موسسه ای عضو (بدین معنی جمع آن (کارکنان) مستعمل است)، دفتر دار جمعیتی که تحت ریاست زمیندار میباشد، مسهل منضج مقابل جوشانده، بادوام: قماش کار کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جار زن
تصویر جار زن
دادزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دار زدن
تصویر دار زدن
((زَ دَ))
به دار آویختن
فرهنگ فارسی معین
کندوی عسل که از تنه ی درختان سازند
فرهنگ گویش مازندرانی
دارکوب
فرهنگ گویش مازندرانی
بافه های گندم و جوی چیده شده بر روی درخت یا نپار
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخه ی درخت، سرشاخه ی قطع شده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر درخت، در سایه ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
روشن کردن، باز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کندوی عسل که از تنه ی درختان سازند
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
دامنه، بالا کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی